حلال ها

به خاطر حلال ها بجنگ!؟

حلال ها

به خاطر حلال ها بجنگ!؟

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

یه لیوان شیر مشکی

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۳۱ ق.ظ

از فرط خستگی بارش رو، سوار دوش مردم کرد تا یه لقمه نون تو سبد خانوار زن و بچه اش بذاره.ستون فقراتش تو فرقه های عجیب و غریب زمونه به بیستون خانمان سوز فرهاد بیشتر شباهت داره! از زخم زبون مردم چنان خورده، که فکر کرده و نکرده  می بَردش تو حال و هوای این جمله قدیمی گل کوچیک: لایی دو تا حساب میشه!

به قول پهلوون که بساطش همیشه دم ترمینال جنوب پهنه آدم مشت بخوره پا چشش یه بادمجون سبز شه به این هوا، بهتر از اینه که زخم زبون بشنفه از این و اون! عالمی داره واسه خودش، به همون سیبلای نداشته اش که رفیق نواز و غریب کشِ همه ی پهلوونای قدیم بود، بازم گلی به جمالش، اینقد معرفت داره که ذکر لبش علی علی هست و نصیحتش هیزی نکردن و چشم نجنبودن تو ناموس مردم، اونم واسه یه عده جوون خسته یا خوشحال یا بی حال ، حالا هر چی، که اومدن تماشا کنن ببینن پهلوون چی کا می خواد بکنه؟

اما پهلوون با همه پهلوونیش و با همه زور بازوش که دو تا میل دست کم پنجاه کیلویی رو بلند می کنه مطمئنم زیر غم دل من مث یه شیشه که سنگ رو صورتش نشسته باشه پخش زمین میشه.
هر قدرم گرمِ خوشمزه بازی های پهلون و حرفاش بشی، بازم نمی تونی خیابون خونی و بچه ای که صورتش پر خونه و فقط نگهبان ترمینال کنارش هست رو فراموش کنی، همش تو این فکری که یه بچه به اون سن و سال بدون پدر و مادر اونجا چی می خواد یعنی دستفروشی بوده که دنبالش کردن و با صورت رفته تو دیوار یا نه گم شده و دویده و رفته تو دیوار؟ آخه مرکز خون رو زمین نبود رو دیوار بود! این صحنه عجیب ، کلنجار رفتن های پهلون با مردم ، روغن مار و رفع کچلی و جوش و پادرد، یه تراژدی مضحک بود که کارش شد دیوونه کردن تو!

یه حس بینوا میون همه ی بدبختی های خودت شکفته میشه و تو رو از معمولی بودن می ندازه، تو همین بینوایی هاست، که میری تو نخ مردم، تازه می فهمی چقد همه چیز شگفت انگیز! رفتارها ، داد زدن ها ، حرف زدن ها ، تریپا، نق زدنا!

حالِت اونوقتی بیشتر از خودتُ، عالم و آدم به هم می خوره که یه خانوم سگ به دست همراه لحظه هات تو ماشین بشه. چرا؟ اونم موقعی که تو داری به یه قرون و دوقرون مردم فکر می کنی، به دو دو زدنای چشم مردم تو جیب همدیگه، به حساب و کتاب های آخر شب کاسبا که آیا بشود یا نشود لقمه ای سود، به فروشنده های سر چهارراه...

دقیقن همون لحظه ای که داری نسبت همه ی این ها رو با دین می سنجی، اصلن نسبت به خود خدا، دیدن یه سگ که بافت پوشیده ، کاکلش فشن آرایش شده و ... (جهت حمایت از حقوق مصرف کنندگان سانسور شد!)، افکارت رو نجس تر از همیشه می بره پای سیفون بُهت.

.

9 دی

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۵۷ ب.ظ

سال 88 من یکی تهران نبودم، اگه بودم حتمن الان اسمم کنار اسم شهدای سال 88 بود! بعد این همه سال هنوز در تعجبم که چرا بعضی از رفقام هنوز زنده ان!

یادمه همون روزهای بعد انتخاب یه کم اینورتر یا اونورترش "چون دقیقن یادم نمیاد چن وقت گذشته بود" یکی از این بچه هایی که همیشه ریش بلند داشت اومده بود مشهد زیارت، خب ما هم مثل همیشه و به رسم ادب یه سری بهشون زدیم وقتی قیافه اش رو دیدم از خنده روده بُر شدم یه صورت بدون ریش، سفید و مامانی، دیگه نمی دونم نفوذی بود،احتیاط کرده بود، استخاره خوب در اومده بود یا اینکه ترسیده بود، اینقدی می دونم که قضاوت و بررسی کردن اینجور موارد با من نیست با اون بالایی است که سر موقعش مو رو از ماست می کشه بیرون ، اون وقتی هم که وقتش باشه یه جوری ماله می کشه رو همه چیز که انگار نه انگار اتفاقی افتادی باشه.

خب سال 88 قبل انتخابات خیلی باحال بود، من احمدی نژادی 84 از همون دور اول نه دور دومی، آی جوونی کجایی که یادت به خیر، حس و حال 84 واقعن یه جور دیگه بود، پوستر چسبوندنا و دست نوشته ها ، حرکت مرکت های خودجوش، با نگاه کردن های حسرت آمیز به پوسترهای رنگی بقیه کاندیداها. خب فکرش رو بکنید یه بچه 18 ساله با خودش چی فکر می کنه وقتی می بینه واسه یکی رو کارتن لباسشویی و یخچال و اینجور چیزا شعار می نویسن و می چسبونن اونوقت یه سری دیگه پوستر با ورق گلاسه و چسبونکی از نوع ریز و درشتش داشتن که حیوونکی ها رو لباس و تن و بدنشون می چسبوندن تازه اگه از نصب بنرهای چند متری بگذریم... تو این چهار سال از احمدی نژاد جز خوبی ندیده بودم البته فقط تو کارای سیاسی و اقتصادی تنها دلخوریم ازش این بود که واسه فرهنگ هیچ کار نکرد نه تو این چهار سال نه بعدش!

باحال بودنِ 88، به مناظره هاش بود برعکس 92 که مناظره ها ضد حالش بود! حالا حساب کنید شب ها میون یه مشت جک جوون تو سالن اجتماعات این مناظره ها رو پخش می کردن چه کرکر خنده ای بود(کار دیگه ای که بلد نیستیم همینقد ازمون بر میاد)

القصه این شب ها و این ماجراها گذشت، ناگفته نمونه که سه تا از این رفقای دوزاری من که خیلی هم دوسشونم دارم حداقل می تونم بگم احمدی نژادی نبودن، از بس که باهوش بودن مثل خودم هیچ وقت لو ندادن به کی رأی دادن"البته من می تونم یه حدسایی بزنم ولی حدس که فایده نداره"

بله داشتم می گفتم که این روزها و شب ها گذشت با چرندیاتی مثل 90 سیاسی! تا اینکه شمارش آرا تموم شد و احمدی نژاد شد رئیس جمهور. قبل رئیس جمهور شدن احمدی نژاد من خبر رئیس جمهور شدن موسوی رو از یکی از همین دوستام شنیده بودم!

بعدشم که میدون ولی عصر تو ذهنم هست و احمدی نژاد، احمدی نژاد بعد این روز دیگه ناپدید شد از صفحه تلویزیون و اخبار تا 2 سال" واقعن این از عجایب روزگار هست، ولی خدا رو شکر هر چی بود تموم شد چون واسه ما جماعت اصل رهبر است و انقلاب، اگه غیر این بود که مثل طرفداری هر رئیس جمهور دیگه ای تو دنیا می ریختیم بیرون که چرا رئیس جمهور ما رو tv نشون نمیده"

از اینجا به بعد بود که بیانیه ها شروع شد، برای من که این بیانیه ها بیشتر از یه جک ارزش نداشت، نه می رفتم پیگیری کنم نه می خوندم. opera گوشی یکی از این دوستام همه سایتی رو باز می کرد، هم چین مدل گروونی هم نبود ولی تازه خریده بودش، می رفت تو جرس و صبح تا غروب خبر میاورد! البته فقط خبر می خوند،جونم براتون بگه بعدشم سرگرم امتحانات شدیم ، این جور بحث ها هم کم کم دیگه رفت قاطی باقالی ها!

تابستون برگشتم خونه! رفتم بسیج! جلسه گذاشته بودن عمومی! تعداد شهدا رو گفتن! مخم سوت کشید! خدایی تو اون ایامی که من نبودم اصلن فکر نمی کردم چه فاجعه ای اینجا رُخ داده! جلوه ای که من دیده بودم و شنیده بودم غیر از این ها بود! بعد اون شب همیشه با خودم فکر می کنم چه آدم بی خودی بودم که نفهمیدم دور و برم چه خبره! من بیشتر، یه جنگ اینترنتی و لفظی رو لمس کرده بودم تا یه جنگ شهری! وقتی پای صحبت بعضی رفقا می نشستم و از درگیری ها می شنیدم بدجور عصبانی می شدم، وقتی پیرهنشون رو میدادن بالا و پر از زخم بود حالم بد می شد!

وقتی فقط من یه ندا سلطان شنیده بودم و اینا پشت سر هم اسم شهید ردیف می کردن، احساس به دردنخور بودن بهم دست میداد، وقتی از یه گردان موتوری که دو سر نشین رفته و تک سر نشین برگشته واسم گفتن اشک تو چشام جمع شد. تو همین شنیدن ها بودم که به خودم گفتم چرا دردت نگرفت وقتی مسجد لولاگر رو آتیش زدن، باید می فهمیدی جماعتی که به خدا رحم نمی کنه از بنده خدا هم نمی گذره.

نمی دونم شاید تلویزیون زیادی به مخاطباش اعتماد داره و فکر می کنه اگه ف رو بگه بیننده هاش همه میرن فرحزاد، شایدم ... تو این جور مواقع نمی دونم چی بگم، ولی می دونم اگه این جریان هشت ماه طول کشید واسه این بودکه به خیلی از ماها احساس گل و بلبل بودن دست داده بود، شاید اگه یه کم شایدم بیشترش می دونستیم اوضاع و احوال از چه قراره هیچ وقت نمی یومد اون روزی که بشینیم پای tv و صحنه سوزونده شدن خیمه ی اباعبدالله رو ببینیم! نمی دیدیم که یه عده بریزن تو هیأت حسین و گریه کناش رو بزنن و لخت کنن! حتی فکر کردن به اون روزها آدم رو داغون می کنه چه برسه به نوشتن.

اما 9 دی! روزی که همون روز فکرشم رو هم نمی کردیم داره چه اتفاق بزرگی میفته! منی که جونم واسه حسین میره محرما کلاس و درس رو تعطیل می کنم، یادم نمیره محرم اون سال رو، محرمی که بهمون یاد داد اگه یه لحظه حواست نباشه، میشه که تو باشی و دوباره سر حسین رو ، رو نیزه ببینی ، میشه تو باشی و حرم حسین رو با خاک یکسان کنن، میشه تو باشی و مثل همه ی بدردنخورهای تاریخ جز ننگ یادی ازت نمونه.

9 دی ای که خودتم نمیدونی چه طوری شد که با همه ی بی آبرویی آبروت رو خرید تا بتونی سرت رو جلوی آیندگان بلند کنی! خوب که نگاه می کنی انگار تک تک ثانیه های اون روز، رو بال فرشته ها بودی، آخه از اولی که با رفقات جمع شدی واسه رفتن حسین حسین گفتی تا آخر برگشتن، تو محله اتون بودی و فکر می کردی غریبه ای، هیچ وقت مردم رو اینطوری ندیده بودی، با همه رفتن ها و راهپیمایی ها فرق می کرد، تویی که واسه راهپیمایی بعد 18 تیر به سفارش مادرت غسل شهادت کرده بودی، دست در دست پدر با ترس و امید شهادت پا تو خیابون انقلاب گذاشته بودی، این بار دیگه خبری از اون واهمه نبود، 9 دی از دم در همه خونه ها و مسجدا شروع شده بود، حال و هوای محله ها حال و هوای روزهای دهه 60 بود و جبهه که فقط تو فیلما و عکسا دیده بودی، هیچ وقت شهر رو اینطور ندیده بودی انگار رنگ همه آدم های تهرون به رنگ حسین شده بود، به رنگ ولایت، دیگه خبری از اتوبوس رفت و برگشت نبود، ملت هر جوری بود خودشون رو رسونده بودن، هر کی واسه خودش نشسته بود و شعاری ساخته بود، بنری و پوستری طراحی کرده، یکی پوستر تیم ملی فتنه درست کرده بود، یکی از تاجر ورشکسته و باغ پسته می گفت ، جوونای کاریکاتوریست با اون لطافت فانتزی فکریشون طرح هایی زده بودن در حد تیم ملی استقلال، برق پیروزی تو دل همه بود ، فولاد هم تو گرمای این جمعیت آب می شد، تو هر قدمی که بر میداشتی با دقتی بدیع یا خنده دار یا نکته دار رو به رو میشدی، از اینکه از خواب غفلت بیدار شده بودی خوشحال بودی و جز حمد خوندن زیر لب کاری از دستت بر نمی یومد.

.

بعضی اوقات یه اتفاقی میفته، می مونی چرا ؟ خدا تو رزق یومیه ات قرارش داده

سوار تاکسی شدم دارم بر می گردم خونه

یه تیکه گزارش خبری داره پخش میشه از رادیو درباره نه دی

رادیو: بله امروز ما اومدیم تا از آرمان ها دفاع کنیم و پشتیبان رهبر باشیم

هنوز صحبتش تموم نشده طرف برمی گرده میگه آره شما هستید دیگه ، شما مفت خورا

یه کم بعدتر:

اینا خودشون فتنه راه انداختن

این آتیش زدنم کار خودشون بوده، وگرنه برو ببین اربعین چطوری واسه امام حسین تو کربلا! عزاداری می کنن

مگه میشه بیان آتیش بزنن!

اصلن اینا معنی ولایت رو نفهمیدن، ولایت مال امام حسین ، مال امام علی

صدای لاریحانی از رادیو

همین بنده خدا: این لاریجانی هم با بابک زنجانی پولا رو خورده اندازه یه سال هدفمندی!

یه کم بعدترتر:

کرایه اش هزارتومن شده!

پیاده شد و رفت

اینجور موقع ها نمی دونم چی کار کنم

نمی دونم طرف بدهکاره، طلبکاره،گرسنه است، عزاداره، ناراحته،با زنش دعواش شده،جز آتیش زننده ها بوده!

نمی دونم

به قیافه اشم که نگاه می کنی اهل منطق نیست، باید جدلی بحث کنی، اونم با یه آدمی که اصلن هم سن و سال تو نیست

از صمیم دلم

تو اینجور موقعیت ها سکوت می کنم و فقط می شنوم

◊◊◊◊لطفن اول این بیت را بخوانید◊◊◊◊

علی مجیر

خیانت دیگران ؛ روان پریشی ما

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۲۴ ب.ظ

نگاه نکن، گوش نکن، نخون، بررسی نکن، درگیری های که به تو گیر نمی کنن..

یه عمری ساکت و آروم، از یه گوشه ای رفتی از یه گوشه ی دیگه اومدی، واسه اینه به عالم و آدم اعتماد داری جز خودت، این اعتماد نداشتنم نه به معنای منفی اش نه، بلکه از روی زیادی خواهی اخلاقی و حجب و حیایی هستش که به اندازه ی موهای سرت البته اگه از بی موها نباشی برای بدست آوردنش خون دل خوردی. البته از روز اولی که شروع کردی به خون دل خوردن می دونستی آخر خون دل خوردن، دل خوشی.

آرومی، اصلن مگه میشه اعتماد داشت و آروم نبود، از بس که خوبی همه رو خوب می بینی، نگران نیستی اون بنده خدایی که به خاطر خراب شدن ماشینش یا به هر دلیل دیگه ای کنار جاده و خیابون سرگردون شده رو سوار کنی و تا یه جایی برسونی. آخه هنوز چشم تو از خفاش شب و روز پر نشده، هنوزم که هنوز اول انسان ها رو آدم می بینی بعد گرگ. هنوز نگران نشدی از اینکه تا در رو باز کردی اسید پاشیده بشه تو زندگیت.

تا اینجای متن رو که می خونی شاخکت تیز میشه واسه کلی نقد کردن، واسه کلی حرف نگفته از زندگی های بدردنخوری که پر شده و همه جا رو به گند کشیده، از آدم هایی که به گرگ می گن برو کنار بذا باد بیاد! از رفاقتایی که از پشت خنجر زدن شده فصل غیرقابل انفکاک تعریفشون. از اینکه مگه میشه آسه بری آسه بیای تا گرگه شاخت نزنه! اصلن شعار زندگی اینه تو این دنیای گرگ خصال باید گرگ باشی تا نخورنت!

اما میگم با همه ی این حرفا که درست هست و حق! یه حق دیگه هم می مونه! حق خودت، حق اینکه به عنوان یه انسان رابطه داشتن و تعامل با دیگران جزئی از وجودتِ پس نگاه کن، گوش کن، بخون، بررسی کن، درگیری های که به تو گیر می کنن، اگه صفحه حوادث روزنامه رو گرفتی دستت، نشین و از اول تا آخرش رو نخون، ببین کجاهاش بدردت می خوره، کجاهاشه که فکر می کنی اگه نخونی ضرر کردی همون رو بخون،  همش رو نخون تا حداقل یه نقطه های سفیدی واسه زندگی جمعی با دیگران واست بمونه.

منی که تو خونه ماهواره ندارم و خانومم زن خوبیه و می دونم ماهواره هیچ نقشی تو زندگی ما نخواهد داشت، آخه به من چه که بشینم پای برنامه ای که طرف داره درباره خیانت همسرش صحبت می کنه اونم بعد اینکه پای ماهواره تو زندگیش وا شده، به من چه که بدونم این آقا بعد از تعقیب کردن خانومش، اون رو با یه مرد دیگه دیده، اصلن این حرفا به ما نمی خوره، ما که نهایت رفتنمون تو اجتماع راهپیمایی 22 بهمن و روز قدس یا ماه رمضونا مسجد ارگ منصور و دیگه فوقش هیأت مناسبتی های حاج قربون، واقعن چه نیازی به شنیدن این داستان خیانت داریم تا متنبه بشیم!

تازه آدمی که پاش به اینجور جاها وا شده باشه و آدم نشده باشه، با شنیدن این حرفا اصلن آدم نمیشه، اینجور چیزا واسه اونایی خوب که از طفولیت دوست دختر داشتن، نقل زندگیشون مهمونی مختلطه، از دیدن هر برنامه ای همراه با خانومشون ابایی ندارن و به قول خود دوزاریشون اجتماعی بودن رو هم به رابطه برقرار کردن با اجناس متفاوت می دونن. راحت بگم تنها ثمره شنیدن این جور چیزا واسه یه بچه مثبت ایجاد توهم های ناهمگون و نامتجانس در آیینه ی رو به روی خودشِ. پس شما آقای خوب و خانوم  محترم، یه عمر خون دل خوردنت رو واسه رسیدن به دلخوشی با چن دیقه نشستن پای یه برنامه، یا یه نوشته به باد نده خواهشن، حیفِ !!!

فارغ از مثبت و منفی، این داستان ها و وقایعی که راجع به خیانتُ، دزدیُ، اسیدُ، قتلُ اینجور چیزاست، زیاد خوندش از ما یه فرد بدبین می سازه حتی اونجاهاییش که مبتلابِهِمون هست.

.

حلال ها

 این متن رو حتمن بخونید قشنگه