حلال ها

به خاطر حلال ها بجنگ!؟

حلال ها

به خاطر حلال ها بجنگ!؟

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علی رسولان» ثبت شده است

زندان مفهومی

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۵۳ ب.ظ

رها شدن از بند زندان های مفهومی مثل بدست آوردن نان شب واجب است! انسانی که در مسیر شدن قرار می گیرد مادامی که بدون توجه حرکت کند دچار یک نقض غرض و یک تباین ذاتی با خودش می باشد. مسلمن این نوع رفتار با اصل کارکرد تولید خودش منافات دارد.

همه می دانند که گام برداشتن مساوی است با شنیدن. وقتی شما از خانه ی فکرتان خارج می شوید خواه ناخواه در معرض شنیدن های مختلف قرار می گیرید. اینجا، هم شنیدن ها متفاوت است و هم نوع شنیدن ، شما در شنیدن ها اختیاری ندارید و لاجرمِ حرکت، شنیدن است و کسی هم حق محکوم کردن شما را در شنیدن ندارد، شاید بعدن ترها کسانی که عامل حرف بودند محاکمه بشوند اما کسی حق ندارد حق شنیدن را از شما بگیرد! گستره ی این قاعده به طول و عرض کره زمین به موازات نصف النهارها متصل به شعور آدمیت می باشد و خدشه بردار هم نیست.

اما اختیار شما زمانی شکوفا می شود که نوع شنیدن را انتخاب می کنید. شما همان قدر که در شنیدن مجبور هستید در نوع شنیدن مختارید. انتخاب تقلیدگونه از یک الگوی مناسب یا ایجاد یک شیوه ی شخصی شنیدن راه گشاترین عملکرد برای قرار نگرفتن در زندان های مفهومی ساخته شده توسط هر ایده و فکری است که خواهان محصور کردن شما در یک چارچوب مشخص برای دست یابی به اهداف مورد نظرش می باشد.

دقیقن همین جاست که مورد محاکمه شدن شما در دستگاه قضا بر روی میز قاضی قرار می گیرد، شمای انسان باید بفهمید هر واژه و مفهوم شنیده شده ای را صرف شنیدن در لیست پذیرش خود قرار ندهید چه بسا این پذیرش چنان رزروهای مفهومی در نهاد شما ایجاد می کند که بعد از چند وقت فرصتی به اندازه یه اتاق درجه ی کارتن هم برای فکر کردن نخواهید داشت.

با این شنیدن های بدون فیلتر ذهن شما پر از خطوط تو در تو می شود که در هر آن وجودی، مورد همجمه ی  ایده های نامتجانس از هر سمت و سویی قرار می گیرد که در اکثر اوقات حل نکردن این نامتجانسات منجر به پشت پا زدن به افکار کودک ساده ی تان که بدون تعصب و یا در نظر گرفتن سود و زیان های دنیوی و اخروی مورد قبول قرار گرفته اند  می شود. بنابراین از همین لحظه یک تلاش جدی در زندگی روزمره ی تان را سرلوحه ی امور قرار دهید شنیدن ها مورد اطمینان نیستند حتی از شما دوست عزیز مگر آن وقتی که بعد از دقت ، مطالعه ، تأمل ، تفکر و بررسی های معقولانه  مطابقت آن با مسیر الله محرز شود. البته برای کسانی که هنوز قابلیت تطبیق دادن خود با الله را به دست نیاورده اند توجه به این مسأله ضروری است که هیچ انسانی حتی در فضای شخصی فکری بدون مبانی معنا پیدا نمی کند این مبانی شاخصه هایی مفید است برای جلوگیری از تناقضات فکری هر چند این احتمال وجود دارد که این مبانی برای رسیدن به حقیقت کافی نباشند.

آنچه اهمیت دارد این است که آدمی هنگام شنیدن مراقب باشد و با وسواس خاص شنیده ها را بپذیرد زیباترین مثالی که می توان برای فهم این موضوع بیان کرد روایت پابرهنه ای است از یک ذهن کنیز که مفهوم آزادی را با برادشت های سطحی و جاهلانه ی عرفی در وجود خود نهادینه کرده است و در عرف همین فهم محکوم به حبس ابد در زندان مفهومی خویش است.

بِشر حافی‌ و انقلاب‌ او از یک‌ گفتار موسی‌ بن‌ جعفر علیهما السّلام
بشر حافی‌ در ابتدای‌ امر شرابخوار بوده‌، و با صحبت‌ غوانی‌ و استماع‌ اغانی‌ به‌ عیش‌ و طرب‌ مشغول‌ بود، چنانکه‌ علاّمۀ حلّی‌ در کتاب‌ «مِنْهاج‌ الکَرامَة‌» ذکر می کند: ‎ وقتی‌ حضرت‌ امام‌ کاظم‌ موسی‌ بن‌ جعفر علیهما السّلام‌ از خانۀ او در بغداد عبور می کردند، و صدای‌ غنا و مَلاهی‌ و رقص‌ و نی‌ که‌ از خانه‌ بیرون‌ می‌آمد به‌ گوش‌ حضرت‌ رسید، در اینحال‌ کنیزی‌ که‌ در دست‌ او خاکروبه‌ بود و می‌خواست‌ بیرون منزل‌ بریزد، از منزل‌ خارج‌ شد و خاکروبه‌ را ریخت‌. حضرت‌ به‌ او گفتند: یَا جَارِیَةُ! صَاحِبُ هَذَا الدَّارِ حُرٌّ أَمْ عَبْدٌ؟! فَقَالَتْ: بَلْ حُرٌّ. فَقَالَ عَلَیْهِ السَّلامُ: صَدَقْتِ؛ لَوْ کَانَ عَبْدًا خَافَ مِنْ مَوْلَاهُ.
ای‌ خانم‌! مالک‌ این‌ خانه‌ آزاد است‌ یا بنده‌؟! گفت‌: آزاد است‌.
حضرت‌ کاظم‌ علیه‌ السّلام‌ گفت‌: راست‌ گفتی‌؛ اگر بنده‌ بود، از آقای‌ خود می‌ترسید و چنین‌ کاری‌ نمی‌کرد.
آن‌ کنیز چون‌ با خود آب‌ برگرفت‌ و به‌ خانه‌ بازگشت‌ و بر صاحب‌ خانه‌
وارد شد، آقای‌ وی‌ که‌ بر سر سفرۀ شراب‌ بود گفت‌: چرا دیر برگشتی‌؟!
گفت‌: مردی‌ با من‌ چنین‌ و چنان‌ گفت‌.
بشر در اینحال‌ فوراً با پای‌ برهنه‌ (حافیاً) از منزل‌ بیرون‌ شد تا حضرت‌ مولانا الکاظم‌ علیه‌ السّلام‌ را دیدار کرد، و عذرخواهی‌ نمود و گریست‌، و از کردارش‌ و عملش‌ شرمنده‌ شد، و بر دست‌ آن حضرت‌ توبه‌ نمود.

کار از شک گذشته

چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۳:۰۷ ق.ظ

عاقبت به خیری تو کافه باکارا!

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۱۸ ق.ظ

راجع به اون عاقبت به خیری وقتی نوشتم یاد این داستان افتادم ، واقعیه، شاید به خاطر این بود که باکارا رو نوشتم و عاقبت به خیری رو!!! ذهنم رفت تو یه خاطره
تو تاکسی نشسته بودم یه خانوم پیری چادری (کاملن چادری ) از اون هایی که شبیه مادر شهدا هستن، مثل همون ها با محبت و مهربون هم تو تاکسی بود. راننده صدای هایده گذاشته بود و داشت می خوند، یهو خانومه برگشت به راننده گفت فک کنم اینا برن بهشت ما تو جهنم بمونیم، پریشب رفته بودم کرج خونه اقوام ، اونم یه آهنگ از هایده رو گذاشته بود "حالا دم غروبی دل پیرزن حتمن گرفته بود اونجا به دلش نشسته صدای هایده و شعرش حتمن"  رو کرده بود به صفحه TV  و گفته بود خدا بیامرزدت چقد خوب می خوندی
گفت من این رو گفتم و شب هایده اومده تو خوابم که دستت درد نکنه کلی با این دعا کردنت کارم رو راحت کردی و یه نفسی دارم می کشم
این داستان رو تعریف کرد و پیاده شد
من خیلی تو نخ این خواب بودم ببینم چطور شد اینطور شد ؟
یه خورده که فکر کردم دیدم خوبی از طرف هایده نبوده از طرف این خانوم بوده اول که صدای زن واسه زن حروم نیست (البته حتمن غنا هم نبوده یا نخوایم و تازه فوقش بگیم خانومه کار ناپسندی تو اون لحظه می کرده ) اما نکته دقیق تر، دعای این خانوم بوده که از بس خوب بود مورد اجابت قرار گرفت و از بس که هایده گرفتار بوده با همین دعای خالصانه که مستجاب شده کلی بهش حال دادن که اومده تو خواب این بنده خدا ازش تشکرم کرده. خلاصه کافه باکارای شما که همش من رو یاد اون ها میندازه و این دعای عاقبت به خیری، من رو برد به خاطره ای که یادم رفته بود از دو سال پیش و الان که نوشتمش می بینم چقد خوشگل و آموزنده است می تونه یه مطلب جدید باشه امیدوارم جالب بوده باشه این خاطره. به هر حال بازم میگم خدا عاقبت ما رو به خیر کنه تا محتاج دعای این و اون نباشیم*

یه لیوان شیر مشکی

جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۳۱ ق.ظ

از فرط خستگی بارش رو، سوار دوش مردم کرد تا یه لقمه نون تو سبد خانوار زن و بچه اش بذاره.ستون فقراتش تو فرقه های عجیب و غریب زمونه به بیستون خانمان سوز فرهاد بیشتر شباهت داره! از زخم زبون مردم چنان خورده، که فکر کرده و نکرده  می بَردش تو حال و هوای این جمله قدیمی گل کوچیک: لایی دو تا حساب میشه!

به قول پهلوون که بساطش همیشه دم ترمینال جنوب پهنه آدم مشت بخوره پا چشش یه بادمجون سبز شه به این هوا، بهتر از اینه که زخم زبون بشنفه از این و اون! عالمی داره واسه خودش، به همون سیبلای نداشته اش که رفیق نواز و غریب کشِ همه ی پهلوونای قدیم بود، بازم گلی به جمالش، اینقد معرفت داره که ذکر لبش علی علی هست و نصیحتش هیزی نکردن و چشم نجنبودن تو ناموس مردم، اونم واسه یه عده جوون خسته یا خوشحال یا بی حال ، حالا هر چی، که اومدن تماشا کنن ببینن پهلوون چی کا می خواد بکنه؟

اما پهلوون با همه پهلوونیش و با همه زور بازوش که دو تا میل دست کم پنجاه کیلویی رو بلند می کنه مطمئنم زیر غم دل من مث یه شیشه که سنگ رو صورتش نشسته باشه پخش زمین میشه.
هر قدرم گرمِ خوشمزه بازی های پهلون و حرفاش بشی، بازم نمی تونی خیابون خونی و بچه ای که صورتش پر خونه و فقط نگهبان ترمینال کنارش هست رو فراموش کنی، همش تو این فکری که یه بچه به اون سن و سال بدون پدر و مادر اونجا چی می خواد یعنی دستفروشی بوده که دنبالش کردن و با صورت رفته تو دیوار یا نه گم شده و دویده و رفته تو دیوار؟ آخه مرکز خون رو زمین نبود رو دیوار بود! این صحنه عجیب ، کلنجار رفتن های پهلون با مردم ، روغن مار و رفع کچلی و جوش و پادرد، یه تراژدی مضحک بود که کارش شد دیوونه کردن تو!

یه حس بینوا میون همه ی بدبختی های خودت شکفته میشه و تو رو از معمولی بودن می ندازه، تو همین بینوایی هاست، که میری تو نخ مردم، تازه می فهمی چقد همه چیز شگفت انگیز! رفتارها ، داد زدن ها ، حرف زدن ها ، تریپا، نق زدنا!

حالِت اونوقتی بیشتر از خودتُ، عالم و آدم به هم می خوره که یه خانوم سگ به دست همراه لحظه هات تو ماشین بشه. چرا؟ اونم موقعی که تو داری به یه قرون و دوقرون مردم فکر می کنی، به دو دو زدنای چشم مردم تو جیب همدیگه، به حساب و کتاب های آخر شب کاسبا که آیا بشود یا نشود لقمه ای سود، به فروشنده های سر چهارراه...

دقیقن همون لحظه ای که داری نسبت همه ی این ها رو با دین می سنجی، اصلن نسبت به خود خدا، دیدن یه سگ که بافت پوشیده ، کاکلش فشن آرایش شده و ... (جهت حمایت از حقوق مصرف کنندگان سانسور شد!)، افکارت رو نجس تر از همیشه می بره پای سیفون بُهت.

.

9 دی

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۵۷ ب.ظ

سال 88 من یکی تهران نبودم، اگه بودم حتمن الان اسمم کنار اسم شهدای سال 88 بود! بعد این همه سال هنوز در تعجبم که چرا بعضی از رفقام هنوز زنده ان!

یادمه همون روزهای بعد انتخاب یه کم اینورتر یا اونورترش "چون دقیقن یادم نمیاد چن وقت گذشته بود" یکی از این بچه هایی که همیشه ریش بلند داشت اومده بود مشهد زیارت، خب ما هم مثل همیشه و به رسم ادب یه سری بهشون زدیم وقتی قیافه اش رو دیدم از خنده روده بُر شدم یه صورت بدون ریش، سفید و مامانی، دیگه نمی دونم نفوذی بود،احتیاط کرده بود، استخاره خوب در اومده بود یا اینکه ترسیده بود، اینقدی می دونم که قضاوت و بررسی کردن اینجور موارد با من نیست با اون بالایی است که سر موقعش مو رو از ماست می کشه بیرون ، اون وقتی هم که وقتش باشه یه جوری ماله می کشه رو همه چیز که انگار نه انگار اتفاقی افتادی باشه.

خب سال 88 قبل انتخابات خیلی باحال بود، من احمدی نژادی 84 از همون دور اول نه دور دومی، آی جوونی کجایی که یادت به خیر، حس و حال 84 واقعن یه جور دیگه بود، پوستر چسبوندنا و دست نوشته ها ، حرکت مرکت های خودجوش، با نگاه کردن های حسرت آمیز به پوسترهای رنگی بقیه کاندیداها. خب فکرش رو بکنید یه بچه 18 ساله با خودش چی فکر می کنه وقتی می بینه واسه یکی رو کارتن لباسشویی و یخچال و اینجور چیزا شعار می نویسن و می چسبونن اونوقت یه سری دیگه پوستر با ورق گلاسه و چسبونکی از نوع ریز و درشتش داشتن که حیوونکی ها رو لباس و تن و بدنشون می چسبوندن تازه اگه از نصب بنرهای چند متری بگذریم... تو این چهار سال از احمدی نژاد جز خوبی ندیده بودم البته فقط تو کارای سیاسی و اقتصادی تنها دلخوریم ازش این بود که واسه فرهنگ هیچ کار نکرد نه تو این چهار سال نه بعدش!

باحال بودنِ 88، به مناظره هاش بود برعکس 92 که مناظره ها ضد حالش بود! حالا حساب کنید شب ها میون یه مشت جک جوون تو سالن اجتماعات این مناظره ها رو پخش می کردن چه کرکر خنده ای بود(کار دیگه ای که بلد نیستیم همینقد ازمون بر میاد)

القصه این شب ها و این ماجراها گذشت، ناگفته نمونه که سه تا از این رفقای دوزاری من که خیلی هم دوسشونم دارم حداقل می تونم بگم احمدی نژادی نبودن، از بس که باهوش بودن مثل خودم هیچ وقت لو ندادن به کی رأی دادن"البته من می تونم یه حدسایی بزنم ولی حدس که فایده نداره"

بله داشتم می گفتم که این روزها و شب ها گذشت با چرندیاتی مثل 90 سیاسی! تا اینکه شمارش آرا تموم شد و احمدی نژاد شد رئیس جمهور. قبل رئیس جمهور شدن احمدی نژاد من خبر رئیس جمهور شدن موسوی رو از یکی از همین دوستام شنیده بودم!

بعدشم که میدون ولی عصر تو ذهنم هست و احمدی نژاد، احمدی نژاد بعد این روز دیگه ناپدید شد از صفحه تلویزیون و اخبار تا 2 سال" واقعن این از عجایب روزگار هست، ولی خدا رو شکر هر چی بود تموم شد چون واسه ما جماعت اصل رهبر است و انقلاب، اگه غیر این بود که مثل طرفداری هر رئیس جمهور دیگه ای تو دنیا می ریختیم بیرون که چرا رئیس جمهور ما رو tv نشون نمیده"

از اینجا به بعد بود که بیانیه ها شروع شد، برای من که این بیانیه ها بیشتر از یه جک ارزش نداشت، نه می رفتم پیگیری کنم نه می خوندم. opera گوشی یکی از این دوستام همه سایتی رو باز می کرد، هم چین مدل گروونی هم نبود ولی تازه خریده بودش، می رفت تو جرس و صبح تا غروب خبر میاورد! البته فقط خبر می خوند،جونم براتون بگه بعدشم سرگرم امتحانات شدیم ، این جور بحث ها هم کم کم دیگه رفت قاطی باقالی ها!

تابستون برگشتم خونه! رفتم بسیج! جلسه گذاشته بودن عمومی! تعداد شهدا رو گفتن! مخم سوت کشید! خدایی تو اون ایامی که من نبودم اصلن فکر نمی کردم چه فاجعه ای اینجا رُخ داده! جلوه ای که من دیده بودم و شنیده بودم غیر از این ها بود! بعد اون شب همیشه با خودم فکر می کنم چه آدم بی خودی بودم که نفهمیدم دور و برم چه خبره! من بیشتر، یه جنگ اینترنتی و لفظی رو لمس کرده بودم تا یه جنگ شهری! وقتی پای صحبت بعضی رفقا می نشستم و از درگیری ها می شنیدم بدجور عصبانی می شدم، وقتی پیرهنشون رو میدادن بالا و پر از زخم بود حالم بد می شد!

وقتی فقط من یه ندا سلطان شنیده بودم و اینا پشت سر هم اسم شهید ردیف می کردن، احساس به دردنخور بودن بهم دست میداد، وقتی از یه گردان موتوری که دو سر نشین رفته و تک سر نشین برگشته واسم گفتن اشک تو چشام جمع شد. تو همین شنیدن ها بودم که به خودم گفتم چرا دردت نگرفت وقتی مسجد لولاگر رو آتیش زدن، باید می فهمیدی جماعتی که به خدا رحم نمی کنه از بنده خدا هم نمی گذره.

نمی دونم شاید تلویزیون زیادی به مخاطباش اعتماد داره و فکر می کنه اگه ف رو بگه بیننده هاش همه میرن فرحزاد، شایدم ... تو این جور مواقع نمی دونم چی بگم، ولی می دونم اگه این جریان هشت ماه طول کشید واسه این بودکه به خیلی از ماها احساس گل و بلبل بودن دست داده بود، شاید اگه یه کم شایدم بیشترش می دونستیم اوضاع و احوال از چه قراره هیچ وقت نمی یومد اون روزی که بشینیم پای tv و صحنه سوزونده شدن خیمه ی اباعبدالله رو ببینیم! نمی دیدیم که یه عده بریزن تو هیأت حسین و گریه کناش رو بزنن و لخت کنن! حتی فکر کردن به اون روزها آدم رو داغون می کنه چه برسه به نوشتن.

اما 9 دی! روزی که همون روز فکرشم رو هم نمی کردیم داره چه اتفاق بزرگی میفته! منی که جونم واسه حسین میره محرما کلاس و درس رو تعطیل می کنم، یادم نمیره محرم اون سال رو، محرمی که بهمون یاد داد اگه یه لحظه حواست نباشه، میشه که تو باشی و دوباره سر حسین رو ، رو نیزه ببینی ، میشه تو باشی و حرم حسین رو با خاک یکسان کنن، میشه تو باشی و مثل همه ی بدردنخورهای تاریخ جز ننگ یادی ازت نمونه.

9 دی ای که خودتم نمیدونی چه طوری شد که با همه ی بی آبرویی آبروت رو خرید تا بتونی سرت رو جلوی آیندگان بلند کنی! خوب که نگاه می کنی انگار تک تک ثانیه های اون روز، رو بال فرشته ها بودی، آخه از اولی که با رفقات جمع شدی واسه رفتن حسین حسین گفتی تا آخر برگشتن، تو محله اتون بودی و فکر می کردی غریبه ای، هیچ وقت مردم رو اینطوری ندیده بودی، با همه رفتن ها و راهپیمایی ها فرق می کرد، تویی که واسه راهپیمایی بعد 18 تیر به سفارش مادرت غسل شهادت کرده بودی، دست در دست پدر با ترس و امید شهادت پا تو خیابون انقلاب گذاشته بودی، این بار دیگه خبری از اون واهمه نبود، 9 دی از دم در همه خونه ها و مسجدا شروع شده بود، حال و هوای محله ها حال و هوای روزهای دهه 60 بود و جبهه که فقط تو فیلما و عکسا دیده بودی، هیچ وقت شهر رو اینطور ندیده بودی انگار رنگ همه آدم های تهرون به رنگ حسین شده بود، به رنگ ولایت، دیگه خبری از اتوبوس رفت و برگشت نبود، ملت هر جوری بود خودشون رو رسونده بودن، هر کی واسه خودش نشسته بود و شعاری ساخته بود، بنری و پوستری طراحی کرده، یکی پوستر تیم ملی فتنه درست کرده بود، یکی از تاجر ورشکسته و باغ پسته می گفت ، جوونای کاریکاتوریست با اون لطافت فانتزی فکریشون طرح هایی زده بودن در حد تیم ملی استقلال، برق پیروزی تو دل همه بود ، فولاد هم تو گرمای این جمعیت آب می شد، تو هر قدمی که بر میداشتی با دقتی بدیع یا خنده دار یا نکته دار رو به رو میشدی، از اینکه از خواب غفلت بیدار شده بودی خوشحال بودی و جز حمد خوندن زیر لب کاری از دستت بر نمی یومد.

.

بعضی اوقات یه اتفاقی میفته، می مونی چرا ؟ خدا تو رزق یومیه ات قرارش داده

سوار تاکسی شدم دارم بر می گردم خونه

یه تیکه گزارش خبری داره پخش میشه از رادیو درباره نه دی

رادیو: بله امروز ما اومدیم تا از آرمان ها دفاع کنیم و پشتیبان رهبر باشیم

هنوز صحبتش تموم نشده طرف برمی گرده میگه آره شما هستید دیگه ، شما مفت خورا

یه کم بعدتر:

اینا خودشون فتنه راه انداختن

این آتیش زدنم کار خودشون بوده، وگرنه برو ببین اربعین چطوری واسه امام حسین تو کربلا! عزاداری می کنن

مگه میشه بیان آتیش بزنن!

اصلن اینا معنی ولایت رو نفهمیدن، ولایت مال امام حسین ، مال امام علی

صدای لاریحانی از رادیو

همین بنده خدا: این لاریجانی هم با بابک زنجانی پولا رو خورده اندازه یه سال هدفمندی!

یه کم بعدترتر:

کرایه اش هزارتومن شده!

پیاده شد و رفت

اینجور موقع ها نمی دونم چی کار کنم

نمی دونم طرف بدهکاره، طلبکاره،گرسنه است، عزاداره، ناراحته،با زنش دعواش شده،جز آتیش زننده ها بوده!

نمی دونم

به قیافه اشم که نگاه می کنی اهل منطق نیست، باید جدلی بحث کنی، اونم با یه آدمی که اصلن هم سن و سال تو نیست

از صمیم دلم

تو اینجور موقعیت ها سکوت می کنم و فقط می شنوم

◊◊◊◊لطفن اول این بیت را بخوانید◊◊◊◊

علی مجیر

خیانت دیگران ؛ روان پریشی ما

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۲۴ ب.ظ

نگاه نکن، گوش نکن، نخون، بررسی نکن، درگیری های که به تو گیر نمی کنن..

یه عمری ساکت و آروم، از یه گوشه ای رفتی از یه گوشه ی دیگه اومدی، واسه اینه به عالم و آدم اعتماد داری جز خودت، این اعتماد نداشتنم نه به معنای منفی اش نه، بلکه از روی زیادی خواهی اخلاقی و حجب و حیایی هستش که به اندازه ی موهای سرت البته اگه از بی موها نباشی برای بدست آوردنش خون دل خوردی. البته از روز اولی که شروع کردی به خون دل خوردن می دونستی آخر خون دل خوردن، دل خوشی.

آرومی، اصلن مگه میشه اعتماد داشت و آروم نبود، از بس که خوبی همه رو خوب می بینی، نگران نیستی اون بنده خدایی که به خاطر خراب شدن ماشینش یا به هر دلیل دیگه ای کنار جاده و خیابون سرگردون شده رو سوار کنی و تا یه جایی برسونی. آخه هنوز چشم تو از خفاش شب و روز پر نشده، هنوزم که هنوز اول انسان ها رو آدم می بینی بعد گرگ. هنوز نگران نشدی از اینکه تا در رو باز کردی اسید پاشیده بشه تو زندگیت.

تا اینجای متن رو که می خونی شاخکت تیز میشه واسه کلی نقد کردن، واسه کلی حرف نگفته از زندگی های بدردنخوری که پر شده و همه جا رو به گند کشیده، از آدم هایی که به گرگ می گن برو کنار بذا باد بیاد! از رفاقتایی که از پشت خنجر زدن شده فصل غیرقابل انفکاک تعریفشون. از اینکه مگه میشه آسه بری آسه بیای تا گرگه شاخت نزنه! اصلن شعار زندگی اینه تو این دنیای گرگ خصال باید گرگ باشی تا نخورنت!

اما میگم با همه ی این حرفا که درست هست و حق! یه حق دیگه هم می مونه! حق خودت، حق اینکه به عنوان یه انسان رابطه داشتن و تعامل با دیگران جزئی از وجودتِ پس نگاه کن، گوش کن، بخون، بررسی کن، درگیری های که به تو گیر می کنن، اگه صفحه حوادث روزنامه رو گرفتی دستت، نشین و از اول تا آخرش رو نخون، ببین کجاهاش بدردت می خوره، کجاهاشه که فکر می کنی اگه نخونی ضرر کردی همون رو بخون،  همش رو نخون تا حداقل یه نقطه های سفیدی واسه زندگی جمعی با دیگران واست بمونه.

منی که تو خونه ماهواره ندارم و خانومم زن خوبیه و می دونم ماهواره هیچ نقشی تو زندگی ما نخواهد داشت، آخه به من چه که بشینم پای برنامه ای که طرف داره درباره خیانت همسرش صحبت می کنه اونم بعد اینکه پای ماهواره تو زندگیش وا شده، به من چه که بدونم این آقا بعد از تعقیب کردن خانومش، اون رو با یه مرد دیگه دیده، اصلن این حرفا به ما نمی خوره، ما که نهایت رفتنمون تو اجتماع راهپیمایی 22 بهمن و روز قدس یا ماه رمضونا مسجد ارگ منصور و دیگه فوقش هیأت مناسبتی های حاج قربون، واقعن چه نیازی به شنیدن این داستان خیانت داریم تا متنبه بشیم!

تازه آدمی که پاش به اینجور جاها وا شده باشه و آدم نشده باشه، با شنیدن این حرفا اصلن آدم نمیشه، اینجور چیزا واسه اونایی خوب که از طفولیت دوست دختر داشتن، نقل زندگیشون مهمونی مختلطه، از دیدن هر برنامه ای همراه با خانومشون ابایی ندارن و به قول خود دوزاریشون اجتماعی بودن رو هم به رابطه برقرار کردن با اجناس متفاوت می دونن. راحت بگم تنها ثمره شنیدن این جور چیزا واسه یه بچه مثبت ایجاد توهم های ناهمگون و نامتجانس در آیینه ی رو به روی خودشِ. پس شما آقای خوب و خانوم  محترم، یه عمر خون دل خوردنت رو واسه رسیدن به دلخوشی با چن دیقه نشستن پای یه برنامه، یا یه نوشته به باد نده خواهشن، حیفِ !!!

فارغ از مثبت و منفی، این داستان ها و وقایعی که راجع به خیانتُ، دزدیُ، اسیدُ، قتلُ اینجور چیزاست، زیاد خوندش از ما یه فرد بدبین می سازه حتی اونجاهاییش که مبتلابِهِمون هست.

.

حلال ها

 این متن رو حتمن بخونید قشنگه

Original Sin

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۳ ق.ظ

دل گرفتگی، داغون شدن، ناراحتی، بی حوصلگی و خلاصه استغفرالله گفتن مکرر یا یه دونه از نوع عمیقش، یه امر عادی و طبیعی هست واسه آدم های گناه کار، همون موقعی که احساس می کنن با انجام دادن یه کار پلید از نوع شیطانی اش بدجوری از خودآشون دور افتادن، احساس گناه کار بودن بعد از انجام گناه یکی از بهترین مواهبی هست که خدا به نوع آدمی هدیه کرده.


انگار فوضولی کردن و نگاه کردن به صفحه موبایل طرف که در حال نوشتن پیامک هست، انداختن پوست تخمه کف خیابون، بلند کردن صدای آهنگی که داریم گوش میدیم تو یه مکان عمومی، ناجور لباس پوشیدنُ رژه رفتن رو مخ این و اون، دیر رفتن سر کلاس و پاره کردن حواس بقیه که داشتن به درس گوش میدادن اصلن گناه نیست. بله همه ی این موارد گناهِ اما نمی خوام راجع به گناهایی که به خاطر جهلمون نمی دونیم گناه صحبت کنم.


خدا نیاره روزی رو که آدم گناه کنه و به روی خودشم نیاره، نه اینکه نخواد بیاره در حقیقت نمی تونه بیاره! یه نگاه به دور و بر زندگیمون بندازیم می بینیم پر از نتوانستن از همین نوع، وقتی راحت پشت سر دوستمون صحبت می کنیم،   تو چشاش نگاه می کنیم و تو یه جمع دوستانه واسه خودشیرینی و خوشمزگی اون رو به عنوان بهترین مفعول مورد نظر برای مسخره شدن کنار میذاریم! تیکه انداختن و اسم گذاشتنم که شده نقل و نبات رفاقت!
می خوام از گناهایی بگم که عادی شدن به خاطر عادی شدنشون هست که از گناه بودن افتادن، از تهمت زدن، فحش دادن، نگاه به نامحرم ،آرایش کردن واسه نامحرم گرفته تا کم فروشی و گرون فروشی که شده راحت الحلقوم زندگی هامون. گناهایی که گناهن ولی به نظر ما ارزش یه استغفرالله گفتن خشک و خالی هم ندارن!
انگار گناه فقط زنا و لواطِ ، البته بعضی گناهای سنگین دیگه هم به همت دوستان و زحمت کشان این عرصه مثل شراب خوردن از گناهیت افتادن! بعضی اوقات حس می کنم نوشتن فایده ای نداره ...


اصلن باید یه جور دیگه بنویسم از بس که بررسی زندگی دینی و دینداری از فردی به فرد دیگه پیچده است، بالاخره هر کسی تو زندگیش به یه سری گناها حساس و به یه سری های دیگه نه! این حساس بودن رو به این معنا بگیرید که بعد از انجام دادن بعضی گناها حس و حالتون می ریزه به هم و شروع می کنید به استغفرالله گفتن اما به بعضی های دیگه که اون ها هم گناه هستن همچین عکس العملی ندارین.  
لب مطلب، گناه اصلی همین سبک شمردن گناهِ ، اینکه یادمون بره عملی که انجام دادیم گناه بود، اینکه یادمون بره از خدا عذرخواهی کنیم به خاطر بی احترامی کردن و بی ادب بودنمون، اینکه یادمون بره حالمون بدبشه، گرفته بشه یا بریزیم به هم، اینکه گناه کنیم و پشت بندش به جای هق هق کردن، قاه قاه بزنیم!
نمونه اشم دیدن گناه اصلی که همین دیدن گناه اصلی ما رو سر به هوا میکنه و فکر می کنیم این حضرت آدم علیه السلام بود که نخستین بزرگترین گناه رو انجام داده.

.

.

+حلال های حرامی که از هُرهُری بودن وجودگرفته اند

دا گفت

خدا شنید

یلدا خواست

اربعیندخیلشد.